loading...
برترین سرویس تفریحی
علی اشرفی بازدید : 63 سه شنبه 1391/01/01 نظرات (0)

امیر مدام تکرار میکرد : کجایِ کارِ این دنیا خرابه ؟؟!! چرا؟؟ واقعا چرا؟؟با دستهایش دو گوش و دو طرف سرش را گرفت و به بیرون مغازه زلزد . آدمها می آمدند و میرفتند ولی او آدمی نمی دید فقط شبهی دامنه داری از آدمها تو دیدش می آمدند و میرفتند . او سایه هایی میدید که گاهیخطی و گاهی نقطه چین بودند . {آدمهای خطی و آدمهای نقطه چین } ..................................... از هشت صبح تا دوازدهِ ظهرِ ؛ چندین دخترِ جوان با کوله پشتیِ و دستی پُراز کتاب به مغازه ی امیر آمدند و رفته بودند . ........................................ وقتی اولین دختر آمد و گفت : « آقا کتاب نمی خرید ؟ » امیر سرش را بلند کرد دختر و دستش و کتاب را دید ؛ هُری دلش ریخت با تعجب گفت: «آه کتاب ؟؟!!» آه خواندن کتاب . هه هه ؟! سرش چند بار به شدت بالا و پایین افتاد و خندید . دختر هاج و واج نگاهش کرد و در رفت . ....................................... امیر یادِ ، آن روزهایی افتاد که ، ساعت ها ؛ با ولع به ویترینِ کتاب فروشی ها تکیه میداد و کتاب ها را نگاه میکرد و کتابی می خرید و از اول شب تا کله ی سحر نشخوارش می کرد . کتابِ پاپیون 600 صفحه ای را از ظهرپنج شنبه تا ساعت شش صبح شنبه تمام کرده بود.

او نمی دانست در این سی و چند ساعت خوابیده یا چیزی خورده . ................................... دومین دخترِ فروشنده ی کتاب ؛ ساعت نه صبح آمد و گفت : «آقا کتاب ؟ » چند جلد کتاب دستش بود. امیر چپکی نگاهی به دختر و نگاهی به کتاب کرد و سرش را بهپایین انداخت . دختر از مغازه خارج میشدکه نگاه امیر به اندام تراشیده ی دخترو باسن جورش افناد. دستهای دخترروی سینه هایش بود و یک کتاب قطور لایِ دست و سینه . دست دیگرش را نزدیکِ صورتش داشت با چند جلد کتاب لاغر . و او هم رفت . ............................... سومین دختر ساعتِ دوازده وارد مغازه شد و سلام کرد . امیر جواب سلامش را نداد . دختر کتابِ بینوایان را جلویِ چشمان امیر گرفت و گفت : «نمی خرید ؟» امیر به تندی گفت : "نه " . نه ی امیر بحدی قاطع بود که چشمان دختر گردشد و گفت « آقاااا لااقل نگاهش کنید.» امیر با همان حدت گفت : " نه " . دختر اوفی کرد و گفت : « آقا خسته شدم » مکثی کرد و گفت : « آقااا ، چرا تو شهرِ شما کسی کتاب نمی خره ؟ » امیر ، انگار بهش بر خورده باشد کمی نرمتر و با گلایه گفت : " ببخشید ، فقط در شهر ما ؟ ! فقط در شهر ما کتاب نمی خرند ؟؟؟ دختر دردمندانه آهی کشید و گفت: « نه آقا ، نه همه جا اینجوریه ؛ آسمانِ همه همین رنگه » ....... این دخترِ {کتاب فروش } هم بیرون رفت . از کنارش مردی واردِ مغازه شد. امیر به مشتریِ تازه وارد نگاهی کرد و با خونسردی گفت : این کتاب فروش ها هم شدن عینهو کولی های دوره گردِ قربتی و مثل اونا کنه وسمج؛ بزور میخوان کتابی به آدم قالب کنند . آقا ما که نفهمیدیم { آیا این دخترها بیکارند که کتابهای بیچاره را اینورو آنور می برند } و یا اینکه ، {کتابها بیکارند و دخترها را اجبارا اینور و آنور می کشند } و یا اینکه {اونایی که داخل کتابها رو سیاه کردندبیکار بودند و علاف و.... و بلند تر گفت :{ لعنت به هرچه کتاب و کتاب نویس و کتاب فروش }... مشتری فقط و فقط نگاهش کرد.... ............... با رفتن مشتری و سکوت شهر و دیدنشبه های دامنه دار خطی و نقطه چین امیر {از خودش و آسمان و هرچه شهر }منزجر شد......

برچسب ها داستان کوتاه ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خدمت تمام دوستان بازدید کننده سلام.ما تصمیم گرفته ایم کهاز سال 92 فعالیت ها را بیشتر کنیم و هر روز مطالب جالب را در سایت گذاشته تا شما دوستان از این مطالب لذت ببرید.تنها کمک های شما نظرات و پیشنهاداتتان است که ما را در پیشرفت هرچه بهتر این وبلاگ یاری میرساند
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا از وبلاگ راضی هستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 346
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 11
  • تعداد اعضا : 34
  • آی پی امروز : 72
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 203
  • باردید دیروز : 395
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,500
  • بازدید ماه : 1,500
  • بازدید سال : 24,331
  • بازدید کلی : 264,953
  • کدهای اختصاصی