loading...
برترین سرویس تفریحی
علی اشرفی بازدید : 54 سه شنبه 1391/01/01 نظرات (0)

نه تاریک بود و نه روشن، برفی آرام شروع به باریدن کرده بود. در گوشه¬ای از خیابان مردی ایستاده بود، بلند قامت، با ردای سپید، خوش سیما؛ گرچه جوان به نظر می¬رسید اما نگاهش از خاطرات سالهای دور حکایت داشت، اما چیزی در نگاهش بود که مرا می¬ترساند. نزدیکتر رفتم، بساطی داشت. « بیایید عزیزان، ارزان می¬فروشم، در ازای آنچه می¬فروشم بهای اندکی می¬خواهم، ببینید اگر می¬خواهید بخرید، مختارید، اما می¬دانم اگر امتحان کنید دعوتم را می¬پذیرید. دروغنمی¬گویم، عده¬ی کمی آنچه را خریدند پس آوردند، اگر از آنچه بردید پشیمان شدید، من نیز آنچه را گرفتم باز پس می¬دهم، این وعده¬ی ماست.»

مردان و زنان زیادی گردش را گرفته بودند، هرکس به دنبال خرید چیزی بود، یکی بیشتر، یکی کمتر. در این میان بودند کسانی که بی هیچ خریدی با دستی خالی آنجا را ترک می¬کردند. عده¬ای هم بودند که خود چیزی نمی¬خریدند اما دیگران را تشویق به خرید می¬کردند، گویا آنانبرای آن مرد کار می¬کردند. ترسم بیشتر شده بود، کنجکاویم نیز. گهگاه کسانی را می¬دیدم، بازگشتهبودند تا آنچه را خریده بودند باز پس دهند. برخی از آنان راه نیم آمده را باز می¬گشتند. برخی پس از گفتگویی با فروشنده آنجا را ترک می¬کردند، تنها اندکی مصمم آنچه را پیشتر خریده بودند می¬گذاشتند و می¬رفتند و مرد فروشنده چنین بدرقه¬شان می¬کرد: « در مسیرتان باز یکدیگر را خواهیم دید اگر من نیز نبودم دوستانم هستند.» و باز سرگرم کار خویش می¬شد گرچه ضعیفتر شده بود. « بیایید ارزان می¬فروشم، ثروت، قدرت، راحت، همه را ارزان می¬فروشم؛ تنها بخشی از روحتانرا به من بدهید، بیشترتان پیشتر از این هم از ما خرید کرده¬اید، بیشتر بخرید، ارزان می¬فروشم». اندیشه¬ای از خاطرم گذشت. یکی ثروت می¬خرید، یکی قدرت، یکی راحت. هرکس فراخور حال خویش چیزی می¬خرید. اما عده¬ای بی اعتنا به بازار گرمی اینان می¬گذشتند. در این میان خرید عده¬ای سخت مرا آشفته کرده بود؛ آنان فقر می-خریدند، بیماری، نکبت، بی¬آبرویی. ناگاه بی¬اختیار خنده¬ام گرفت، اما این خنده از آن من نبود، این خنده برای من بسیار سنگین بود، اندکی اندیشه کردم، آری این خنده¬ی زرتشتبود آنجا که می¬فرمود: « من غالباً ازدیدن کسانی که بواسطه¬ی دست فلجشان احساس پاکی می¬کنند خنده¬ام می¬گیرد». آری این خنده¬ی زرتشت بود بر خرید دسته¬ی آخر و جوابی بر آشفتگی من. خاطره¬ای از ذهنم گذشت. تاریک و روشن بود، خاکستری از سوختگان در فضا همچون برفی آرام شروع به باریدن کرده بود. در گوشه¬ای از خیابان مردی ایستاده بود، بلند قامت، با ردای چرکین، آلوده به خون، سیمایش دهشتناک تراز هزاران دیو درون. من نیز چیزهایی برای پس دادن داشتم، گرچه دستهایم می¬لرزید، پاهایم سخت بی¬جان بود، اکنون جام هفتم، من می¬باید از من تهی گردم، بنوش این بار بی هیچ همرهی؛ صدایی بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خدمت تمام دوستان بازدید کننده سلام.ما تصمیم گرفته ایم کهاز سال 92 فعالیت ها را بیشتر کنیم و هر روز مطالب جالب را در سایت گذاشته تا شما دوستان از این مطالب لذت ببرید.تنها کمک های شما نظرات و پیشنهاداتتان است که ما را در پیشرفت هرچه بهتر این وبلاگ یاری میرساند
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا از وبلاگ راضی هستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 346
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 33
  • تعداد اعضا : 34
  • آی پی امروز : 126
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 281
  • باردید دیروز : 395
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,578
  • بازدید ماه : 1,578
  • بازدید سال : 24,409
  • بازدید کلی : 265,031
  • کدهای اختصاصی