برای خواندن این داستان کوتاه
حسن پسر حسین روصدازدم دو دستاش رو لپش بود و داشت گریه می کرد. گفتم: ((چته تو پسر چرا با بچه های دیگه اینقده دعوا می کنی؟؟مرد که گریه نمی کنه. )) -گفت:(( بچه ها به بابام فحشمی دن)) -گفتم: ((چی چی میگن؟)) -گفت:((میگن شیره ای)) می دونم پدرش اعتیاد داره...گفتم:((مگه پدرت شیره ایه؟؟غلطمی کنن تو خوشگلی حسودی می کنن بهت